به نام خدای بچهها...
خدای درختان...
خدای رودخانه و سنجابهای روی درختان گردوی باغ پشت مسجد....
چه مسجد زیبا و سادهای!
نامش مسجد سلمان فارسی است، مسجدی کوچک در محلۀ کوچک روستایی، محلهای سرسبز و زیبا.
مسجدی با یک مناره نه چندان بلند، پشت به باغهای گردو و در ده قدمی رودخانۀ زیبای الوند. مسجدی که کوچه باغی از کنارش میگذرد، کوچه باغی که جویی زیبا برکنار دارد و سنگچینهای قشنگ و پرچینهایی که با گلهای طوطی و بوتههای کوتاه و بلند وحشی پوشیده شدهاند بیهیچ نظام و ترتیب خاصی گلها و پیچکها آزاد و رها و شادمانه بر سر و شانههای پرچین بالا رفتهاند و هر جا که دوست داشتهاند دوباره روبه به زمین برگشته و دستهای خود را به اطراف رها نمودهاند.
یک طرف این کوچه باغ تنگ و باریک سنگچینهای دست ساخته باغداران پیر و خسته و اما مهربان و امیدوار است که بر کنارۀ باغهای خود چیدهاند و جوی آب دقیقاً در پای سنگچینها جاری است و کناره دیگر کوچه باغ تنگ و باریک ما پرچینهای زیباست که باغهای پایین دست را حصار میکشند، باغهایی که با شیبی نه چندان ملایم به رودخانۀ خوش آهنگ و زیبای الوند میرسند.
آبی شفاف و نقره گون در جوی جاری است؛ قورباغهها و خرچنگها در آن مشغول و جست و خیز و زندگیاند...
در وسط کوچه راه تنها به اندازه عبور یک نفر خالی از سبزی است و باقی همه سبز، زمین سبز، پرچینها سبز و درختان سبز و آسمان آبی...
انتهای این کوچه راه زیبا شاید به بهشت باشد...
اینجا میشود شادمانی را و امید را پیدا کرد و از روی تک تک این برگهای ریز و درشت و سبز پررنگ و سبز کمرنگ و سبز با رگههای سفید و سبز با رگه های سرخ آبی و... آیههای زندگی را خواند...
یاد این آیه افتادم اولین آیه از کتاب خدا بخوان... بخوان به نام پروردگارت و از اینجا خواندن شروع شد... و یاد یک دوست مهربان افتادم یاد پروین عزیز که پارسال زمستان در فرودگاه کرمانشاه در فاصله یک ساعت تأخیر پرواز تهران با من بخوان را به من معرفی کرد... از دوستانی مهربان گفت که طرحی به نام با من بخوان اجرا میکنند... گفت این کار برای کودکان مناطق محروم و در بحران است... کودکانی که به کتابهای با کیفیت برای خواندن دسترسی ندارند... کودکانی که تنهایند... به یاد کودکان زادگاهم افتادم، کودکانی که اوقاتشان در لابهلای این بوتهها و در میان این باغها میگذرد اما بدون کتاب، بدون عشق به خواندن...
کودکانی که هنوز کسی آنها را با کتاب و با خواندن دوست نکرده، کودکانی که تنهایند... پروین گفت با من بخوان را در بعضی مناطق اطراف پاوه اجرا کردهایم و با انجمن وفا هم هم در شهر کرمانشاه... گفتم دوست خوبم... مهربانیتان را به دیار ما هم بیاورید، دیار کوه و دره و رودخانه و درخت و آبشار ..به ریژاو دیار آب های روان... در دیار من این مواهب طبیعی یک هارمونی زیبا آفریدهاند... اما جای این که تو و دوستانت میگویید خالی است جای کتاب، جای خواندن... جای فهمیدن کودکان و ثروتمند کردن دنیای زیبایشان.
در واقع این رنگین کمان زیبایی که خداوند به کودکان دیار من بخشیده یک رنگ کم دارد و آن هم رنگ کتاب است... کتاب هم رنگ خداست رنگ خدا را به دیار اهورایی و باستانی من بیاور... رنگ خدا را به این درۀ سرسبز پنهان شده در پشت دیوار کوههای بلند به این قطعه از بهشت گمشده که اینجا افتاده بیاور پروین...
پروین مهربان برویم لبخند زد و قول داد... قول داد که کودکان دیار آب و آفتاب را کودکان دیار درخت و سنجاب و چشمه و آب های روان را از یاد نبرد...
از آن دیدار یک سال گذشته بود از پروین اما خبری نبود فراموشش کرده بودم و فراموشم کرده بود شاید...
تا اینکه شبی چون شبهای دیگر آنگاه که کودکان خسته از جست وخیزها و دویدن در لابهلای درختان در پناهگاه خانههای امن خود در کنار خانواده در تدارک خواب و آرمیدن بودند و صدای شغالها و جیرجیرکها و وزش باد میان درختان گردو و نوای الوند لالایی طبیعت برای آنان بود... ناگهان اما...
زمین که همیشه همچون مادری آرام برای آنها بود شروع به لرزیدن کرد... اول تکانی نسبتاً خفیف، همه ترسیدند، خیلیها راه فرار به بیرون را پیش گرفته و خیلیها هم هنوز در آستانه درگاه بودند که دوباره لرزید اما این بار بسیار شدید، بسیار بیپروا... همزمان با صدای مهیب و ترسناکی کوهها و کمرها شروع به ریزش کردند، دیوارها ترک برداشته و خیلی از آنها فرو ریختند... رنگ آسمان دگرگون شد و غبار همه جا را پوشاند، برق قطع شده بود و هیچ چیزی به جز فریاد کودکان و بزرگان و خروش کوهها و گرد و غبار شدید نبود... شاید قیامت که میگویند این باشد؛ مادربزرگ این را گفت... .
همه ترسان و هراسان نمیدانستند به کدام سو بروند و چه کسی را صدا بزنند... بله زلزله بود... زلزلهای ترسناک و ویرانگر... مادران در پی کودکانشان و پدران دوان دوان به سوی درهی پل دروازه برای نجات ماهیان درون استخرها که کوه و کمر بر رویشان باریده بود...
چندین روز گذشت، برق و آب قطع بود... مدام دل بچهها و بزرگترها با پس لرزههای زمین میلرزید... در این بین اما تمام ایران عزیز دلی شده بود که برای این مرزداران صبور تپیدن گرفته بود... از شمال و جنوب و شرق و غرب و مرکز ایران دستها برای کمک آمدند و دلها برای همدلی... زلزله بسیار ویرانگر و سخت بود اما... باعث شد که این کودکان و پیران و جوانان بفهمند که آن سو ترها کسانی فریادشان را شنیدهاند و دل به درد و اندوهشان سپردهاند... چه صحنههای زیبایی خلق شد از مهربانی و همدلی آدمها بار آدمهای دردمند با کودکان آسیب دیده و در بحران... اینگونه بود که زلزله... پروین و دوستانش را به یاد کودکان دیار من انداخت و آنها هم به فکر همدلی و همراهی افتادند... پروین زنگ زد و احوال پرسید و آمد... آمد و با خود یاری آورد... کتاب آورد و امید و شادی آورد... این بار یاوران دانش و مهر هم با او همراه شده بودند و یاریگر او دوستانش در انجمن تاریخ و ادبیات کودکان شده بودند... بچهها همه منتظر رسیدن کانکس کتابخانه با من بخوان بودند در اطراف دبیرستان امام خمینی جمع شده بودند – این دبیرستان و دبستان فجر از معدود مدارسی بودند که در بین مدارس سیزده روستای اطراف از زلزله جان سالم به در برده بودند – اول قرار بود که کانکس در حیاط دبیرستان پسرانه که حالا یک شیفت آن به دبستان پاسداران" بانمزاران" که خراب شده بود اختصاص داشت قرار داده شود... مجوز آن هم طی رفت و آمدهای مکرر به اداره کل آموزش و پرورش کرمانشاه و بعد هم شهرستان دالاهو گرفته شده بود... همه در انتظار... کودکان و معلمان با هم و بعضی از پدران هم... چشم به راه رسیدن کانکس بودند... و آمد و همه شادمان... اما مشکلی بود امکان رد کردن کانکس از در ورودی یا از روی نردههای حیاط مدرسه نبود... چکار باید میکردند... همه به یاد مسجد سلمان فارسی افتادند... طوری بود که از سمت کوچه باغ بام آن کوتاه بود و با چند پله دسترسی به پشت بام آن میسر بود... گفتند کانکس را بر بام مسجد میگذاریم... مگر نه اینکه برای خواندن است... و مسجد هم جای خواندن است... خواندن خدا... مگر نه اینکه کتاب هم رنگ خدایی دارد و کودکان هم روحشان روح پاک خدایی است... و اینگونه شد کتابخانهی زیبای با من بخوان در پشت منارۀ مسجد کوچک سلمان فارسی و بر بام آن قرار گرفت... کتابخانه دو کانکس کوچک بود که به هم وصل شده و یک فضای خوب و مناسب از آن درآمده بود... با کمک همه معلمها و بزرگترها و در میان هورا و شادمانی کودکان کانکس بر پشت مسجد آرام گرفت... همه خبردار شدند و تک تک و دسته دسته برای بازدید از آن روانه محلۀ کوچک و زیبای سلمان فارسی شدند... با آن مسجد کوچک و مناره کوچکش و حالا با آن کتابخانۀ کوچک و گرمش... فضایی رؤیایی آفریده شد، کتابخانهای که به منارۀ مسجد تکیه داده و در کنار آن پناه گرفته است، هیأت امنای مسجد هم نه تنها هیچ مخالفتی با این کار نکردند خود از آن استقبال نیز نمودند... مسجد در میان باغی از درختان گردو و هلو و زردآلو نشسته و شاخههای پرشکوفۀ درختان بال و پر بر بام مسجد گشودهاند. کانکس حدود سی متر است و فضایی حدوداً بیست متری هم در جلوی آن به عنوان حیاط یا بالکن باقی میماند... قرار است هفته آینده برای معلمان مدارس ابتدایی روستاها (13 روستا) و مربیان قرآن مساجد و مربیان مهد کودکها کارگاه آموزش بلندخوانی و نمایش عروسکی برگزار شود...
هماهنگیها را با آموزش و پرورش انجام دادم تا کارگاه در نمازخانه دبیرستان امام خمینی برگزار شود... تدارکات فراهم شد و با تمام معلمان و مربیان تماس گرفتم و توضیح دادم که تمام کودکان حق دارند کتاب با کیفیت بخوانند و از جمله کودکان دیار من... هفته بعد پروین با دوستش خانم مهتاب. خواهد آمد. قبل از شروع تعطیلات نوروز باید کارها انجام شود... هفته بعد آمد و کارگاه به خوبی برگزار شد... مربیان و معلمان با نحوه تشخیص کتابهای با کیفیت از کتابهای بیکیفیت آشنا شدند... تمرین بلند خوانی و ارتباط گیری با کودکان کردند... تمرین بازی با آنها ، تمرین ساخت عروسک و اجرای نمایش و در پایان هم نمایش عمو نوروز با عروسکها و دکوری که مربیان خود ساختند اجرا شد... این دو روز هم تمام شد... پروین و مهتاب خستگی ناپذیر و شادمان آموختند... کتابخوانی را و مهربانی را نیز...
به بازدید از کانکس رفتیم... محل وصل دو کانکس درزی داشت که در صورت بارندگی باعث نفوذ آب میشد... پروین به فکر فرو رفت... باید درست میشد او مرتب به دوستانش زنگ میزد و اوضاع را تشریح میکرد. و برای مشکلات چارهاندیشی میکرد... میگفت این درزها باید گرفته شود. هفته بعد برگردم و موکت و تجهیزات بخرم... کودکان باید در فضایی امن و آسوده و راحت کتاب بخوانند... باید اطراف فضای جلوی کتابخانه را نرده بزنیم و برای آن پله درست کنیم... ، قرار شد هفته بعد تیم دیگری از با من بخوان برای طراحی و تجهیز کتابخانه بیایند و کتابها هم در راه بودند... کتابها همچون پرندگانی که با شاخه زیتون بر نوکها سفیر صلح و دوستی و دانایی بودند از تهران به پرواز درآمده بودند... بچهها بیصبرانه در انتظار بودند و هر روز به کوچه باغ میآمدند به تماشای کتابخانۀ تکیه زده بر مناره و نشسته بر پشت مسجد مینشستند و رؤیای روزهای شاد و گرم دانایی و خواندن را در سر میپروراندند...
و بالاخره همه چیز آنگونه شد که دوستان با من بخوان و یاوران دانش و مهر میخواستند و کودکان دیار من آرزویش را داشتند...
کتابخانۀ زیبا و دوست داشتنی ما تجهیز شد و آمادۀ پذیرایی از کودکان به صرف دانایی و شادمانی و امید... و دو نفر از مربیان داوطلب اداره کتابخانه شدند... خدیجه مهربان و فریبا دوست داشتنی... و روز به روز کودکان با این مربیان انس میگرفتند و هر روز زنگ در خانههایشان را میزدند و درخواست نیوشیدن کتاب و امید و دانایی از لبان آن دو فرشته میکردند... و این دو مربی مهربان را هر روز با این کودکان زیبا ماجرایی نو و داستانی دیگر است...
هر روز کودکان همچون پروانگان زیبا بر گرد بام مسجد و کتابخانه در طوافاند و دانش و مهر میآموزند... هر روز کودکان بیشتری بر خوان رنگین دانش و مهر با من بخوان مینشیند...
معلمان با شاگردانشان برای ساعتی مهمان کتابخانه میشوند و گاهی کتابداران مهربان با کیسه دانایی و امید راهی مدارس میشوند و به کودکان مهر مینوشانند. اینجا دیار من است... دیاری که به جز مدارس دولتی... هیچ کانونی برای مهرآموزی و دانشآموزی و بازی و شادی کودکانش وجود ندارد... سپاس ابدی ما نثار مهربانانی که دیار مرا و کودکان دیار مرا دیددند و نخواستند که کودکان معصوم چون علفهای هرز بیمایه و بیدانش بزرگ شوند... مهربانانی که کمک کردند نهالهای امید دیار من با دانش و مهر آبیاری میشوند و چون گلهای زیبای بهاری رشد کنند و ببالند و مهربانی بیاموزند و آداب بجویند... مهرتان ماندگار مهربانان...
نظرات